امسال دو کلاس دوازدهم انسانی دارم برای اولین بار و امیدوارم آخرین بار باشد. در این دو کلاس شاید ۵ نفر باشند که درس میخوانند و اگر آنها هم نبودند نمیدانم با چه انگیزه ای باید سر کلاس حاضر میشدم‌. اغلب یا خوابند یا دلشان درد میکند یا دم گوش هم پچ پچ میکنند. در جواب اینکه آیا متوجه ی این قسمت از درس شدین فقط نگاهت میکنند. نه سری تکان میدهند به بالا که بدانم درس را متوجه نشدند نه سری تکان میدهند پایین که بفهمم یاد گرفته اند. خیلی در قبالشان صبوری به خرج میدهم ولی جلسه ی پیش صدف حسابی اعصابم را به هم ریخت‌. دو هفته ای بود که به او فرصت داده بودم دفترش را کامل کند. دفترش را روی میزم گذاشت. صورت سوال ها را نوشته بود بی جواب. گفتم حلشان کو؟ گفت در کتابم نوشته ام‌. گفتم کتابت را بیاور. کتاب را که ورق زدم متوجه شدم کتاب خودش نیست. همانجا صدایم را بلند کردم و گفتم برو برگه ی دعوت اولیا بگیر!

رفت و آمد و هیچ نگفت. بعد کلاس معاون مدرسه گفت تو کی رو میخوای دعوت کنی؟ کسی رو نداره ایران. مادر و پدرش و کل خانواده اش مهاجرت کردند. چند ساله. به امید اینکه بتونند اقامت بگیرند و صدف را هم ببرند. صدف پیش پدربزرگ و مادربزرگ پیرش زندگی میکند‌.‌ 

دلم گرفت.‌ این دختر کم درد ندارد. دوری از پدر و مادرش و مسئولیت نگهداری از پدربزرگ و مادربزرگش آیا ذهنی آرام برایش میگذارد که بتواند درس بخواند؟

از برخوردم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم رهایشان کنم به حال به ظاهر خوش خودشان. این درس چیزی از غم و غصه هایشان کم نخواهد کرد!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها