دوشنبه ی این هفته بارانی بود. زیر نم نم باران به کلاس نادری رسیدم‌. ماشین استاد عیسی دم در نبود. گفتم حتما کلاس تعطیل است و من بیخبر بوده ام‌. زنگ در را که زدم‌ استاد در را گشود و اولین نفری بودم که کلاس با من شروع میشد. دختر عمه چند دقیقه بعد من آمد و بعد هم همان آقای تازه وارد. درس این هفته ام رنگ افشاری بود‌. بسیار دلنشین و زیباست این قطعه. درس را تحویل دادم. خوب زدم. استاد عیسی گفت آفرین! معلومه خوب ارتباط گرفتی با این درس. راست میگفت. درسهایی که به دلم بنشیند را عالی تمرین میکنم. درس " در قفس" از عارف قزوینی را برایم زد. پر است از تکنیک تکیه و استاکاتو(خفه کردن) که باید با سرعت نواخته شود. به استاد عیسی گفتم میخواهم بروم انتشارات ماهور و کتابها را تهیه کنم. آدرس دقیق میخواهم. استاد گفت برو روی نقشه ی اسنپ. در نقشه ی اسنپ‌ پل چوبی را سرچ کردم .خیابان حقوقی را زوم کردم. کلمه ی مکتبخانه ی میرزا عبدالله به چشم میخورد‌. استاد گفت همینجاست. طبقه ی اولش انتشارات ماهور است و طبقه ی سوم هم یه سر برو و از مکتبخانه دیدن کن و سی دی های لطفی را هم از همان "آوای شیدا" میتوانی تهیه کنی البته اگر همچنان باشند. نام چند آلبوم معروف لطفی را هم گفت و من یادداشت کردم. قافله سالار. گریه ی بید. رمز عشق. چهارگاه و سپیده. 

باران زیبای پاییزی کمی شدت گرفته بود و نیم ساعت بعد جلوی در مکتبخانه میرزاعبدالله بودم.



ابتدا وارد موسسه ی فرهنگی هنری ماهور شدم و کتابها و سی دی هایی که استاد چند هفته پیش لیست کرده بود را خریدم.‌ مسئول آنجا پیرمردی مهربان بود که پیشنهاد داد کتاب تحلیل ردیف میرزاعبدالله، بخش دستگاه شور و متعلقاتش را که حسین مهرانی به تازگی نوشته است و کار ارزشمندی نیز هست را بخرم و من هم پذیرفتم. بعد راهی طبقه ی سوم شدم. تمام واحدهای طبقه ی دوم آن ساختمان تعطیل بود. مربوط به شرکت خاصی بود به گمانم. اولین بار بود به اینجا می آمدم. صدای پیرمردی که با تلفن بلند بلند صحبت میکرد می آمد. پله ها را به آرامی بالا می رفتم . از طبقه ی دوم به بعد کل راه پله با گل و گیاه پوشانده شده بود و طراوت خاصی به آنجا داده بود.‌ صدای مرغ عشقهایی که در قفس بودند نیز شنیده میشد.




جلوی در اتاق کوچکی رسیدم که صدای پیرمرد از آنجا می آمد. با سلام دادن من، پیرمرد تلفنش را قطع کرد و از اتاق خارج شد. پرسید چه میخواهید. گفتم برای خرید سی دی های لطفی آمده ام. گفت خیلی وقته دیگر فروش ندارند و بسته اند و رفته اند. گفتم مکتبخانه چی؟ گفت امروز بین التعطیلین است و آموزشگاه تعطیل است. گفتم میتوانم داخل شوم و مکتبخانه را ببینم. بی جواب در را باز کرد و گفت کفشهایت را در بیاور و خودش به آبدارخانه رفت و صدای آوازش سکوت آنجا را شکست و من وارد اتاق تدریس استاد لطفی شدم. سالن تاریک بود. مهتابی ها را روشن کردم. من بودم و یک دنیا هنر که در این مکان زاده شده است. به ناگاه فیلمی را که از کلاس آموزشی استاد لطفی و هنرجویانش در اینترنت دیده بودم جلوی چشمانم مجدد پخش شد. صدای ساز استاد که جمله به جمله میزد و هنرجویان تکرار میکردند در فضا به گوش میرسید. مدتی مات و مبهوت به در و دیوار آنجا نگاه میکردم و آه حسرت میکشیدم که چرا زودتر از این نشده بود بیایم و استاد را از نزدیک ببینم. همیشه ی خدا دیر میرسم و فقط افسوسش بر دلم میماند. 


به انتهای سالن رفتم و  وارد دو اتاق انتهای سالن شدم. اتاق دست راستی کتابخانه ای داشت و اتاق دست چپ صندلی شاگرد و استادی. محیطی کاملا آرام و دوست داشتنی و سبز. تصور اینکه روزهای هفته این مکان پر میشود از سر و صدای هنرجویان پیر و جوانی که سازهایی چون تار و سه تار و کمانچه آموزش میبینند، وجودم را پر از نشاط میکند. حضور بی برنامه و ناگهانی ام در اینجا اتفاق خجسته ای بود که تا سالها فراموشش نخواهم کرد. 

موقع خداحافظی پیرمرد گفت فقط مواظب باش عکسها دست سواستفاده کننده ها نیفتد! گفتم چشم. استاد عیسی را میشناخت. میدانست زمانی استاد عیسی شاگردی لطفی را کرده است. گفت سلامش برسان و سپس وارد کارگاه کوچک ساز سازی خودش شد و نغمه کنان رفت به سراغ سه تارهایی که باید کاسه اشان را تراش میداد.


+ دوشنبه های دوست داشتنی ❤






مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها